قصه ی کوتاه «طاووس و کلاغ»

مجله اینترنتی گپ مپ

روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.   کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ &n

آگهی آگهی

تبلیغات

قصه ی کوتاه «طاووس و کلاغ»

روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.

طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.

 

کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟

 

طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»

 

بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»

 

کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

 

 طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»

 

 کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»


لایک : 0

مطالب مرتبط

نظرات

کد امنیتی رفرش
تمامی حقوق مطالب سایت متعلق به گردانندگان آن هست
طراحی و اجرا:گپ مپ