مجله اینترنتی گپ مپ
خاطرات

انسان ها مخلوقات انعطاف پذیری هستند و بسیار سریع تر از آن چه که فکر می کنند ناخواسته با شرایط وفق پیدا می کنند. ممکن است انسانی یکی از اعضای بدنش را از دست بدهد، زخم های روحی و جسمی شدیدی را تحمل کند و یا در زندگی شخصی اش با مشکلات فراوانی روبرو گردد. اما علی رغم تمامی این مشکلات، انسان می تواند از این شرایط عبور کرده و زندگی را ادامه دهد هرچند زخم های چنین رنج هایی برای همیشه با او خواهد ماند. در ادامه ی این مطلب می خواهیم داستان دختری را بگوییم که نماد بارز این گفته هاست. با ما همراه باشید.

ماریا بعد از هفتاد و اندی سال به دعوت سفارت لهستان آمده بود ایران. ماجرای پنج سالگیاش را تعریف میکرد که همراه با خیل لهستانیهای جنگزدهی دیگر از سیبری سرد و یخزده، تازه رسیده بودند به ایران گرم و آفتابی.
میگفت: ایران نور و رنگ داشت و صدای خندهی مردم تو کوچههاش میآمد و بوی ادویه میداد؛ بویی که هنوز، حال بهشتی دارد برایش. میگفت: "یکی از ایرانیهایی که ایستاده بود و حرکت ما رو تماشا میکرد چیزی به سمتم پرت کرد. فکر کردم قراره منفجر بشه اما دیدم اتفاقی نیفتاد. برش داشتم و نگاهش کردم. خوراکی به نظر میاومد. با خودم گفتم بهتره که همین الان بخورمش و بمیرم؛ مثل مامانم که تو روسیه و در راه اومدن به ایران مرد."
تکهای که ایرانیها به سمتش پرت کرده بودند شکلات بود. اولین شکلات زندگیش. میگفت از اون موقع، ایران وطن دومش بوده؛ اگرچه فقط دو سال توی کمپ پناهندگان لهستان در اصفهان زندگی کرده. تاریخ لهستان همیشه سپاسگزار رفتار انسانی ایرانیها در قبال جنگزدههای یهودی لهستانی بوده و این موضوع حتی امروزه هم روی رابطه ایران- لهستان تاثیرگذاره.
هربار داستانهای مربوط به جنگ جهانی رو میخونم بدنم میلرزه. از تصور کاری که یه انسان میتونه با یه انسان دیگه بکنه و این حد از ظرفیت بیرحمی، وحشت میکنم. دیروز در خبرها اومد که هلن استلماخ، آخرین لهستانیتبار جنگ جهانی دوم در ایران از دنیا رفت. قراره تو قبرستان دولاب تهران، کنار بقیه هموطنانش دفنش کنند. اونجا جای غمگین ولی جالبیه برای دیدن. صدها لهستانی از یک تا نود سال توش خاک شدند؛ اونایی که دوام نیاوردند ولی تونستند خودشون رو به ایران آفتابی برسونند؛ جایی که توش من به تاریخ کشورم مفتخرم.